صدای کارگران را از دور می شنوم که گاهی همه باهم می خندند و گاهی در حالی که بیل هاشان را بر شانه های راستشان می گذارند یکدیگر را با گویش خاصی صدا می کنند.
قدم برمی دارم ارام ومنظم . شاخه های تاک خسته و ارام روی زمین با انحناهای پیچ در پیچ گوش به زنگ پخش شده اند. برگ های سبز و ریز به مادرهاشان چسبیده اند و خیال جدایی هم ندارند خم می شوم و به ارامی استشمامشان می کنم به ارامی نوازششان می کنم زیر لب می گویم هیچ کس هم خیال جداکردن شما راندارد . بوی خاک خشک،ساقه و سنگ و برگ ، و من تنها در میان این همه زیبایی ....
مانند جهنمی ای که راه خودش را گم کرده و حالا می خواهد تا وقتی که برقی از اسمان او رانسوزانده و سرجایش ننشانده نهایت لذت را از بهشتی که در ان است ببرد.
راه بین دو مزرعه ی تاک در این قسمت به دوراه تبدیل می شود یکی سراز مزرعه ی دیگر در می اورد که باغ است و باغ است و باغ ... راه یگر ، درختهای بلند ، مزرعه ی تاک است و کلبه ای گلی...
ناا خود اگاه راه دوم را می روم که درختی کهنسال و پر بار وبرگ به استقبالم می اید افتاب ظهر بهاری را می شکند و سایه را بذل و بخشش می کند. و من ارام تنها نگاه می کنم .خدایا در تنهاییم بسیار سخن گفتم و حالا نوبت توست. پس من ارام تنها نگاه می کنم تا تو بادرخت با اسمان با باد و برگ با من سخن بگویی. منتظر تبریکت میمانم تا تو نگویی من متولد نمیشوم.چشمانم را ارام روی هم میگذارم. زمان از کار می ایستد وساعت ها خستگی می گیرند بادی ارام در میان برگهای درختان نفوذ می کند و انها در جواب هوهو می کنند انگار دارند شعری با حرکات منظم ویکدست اجرا میکنند ارام زیر لب می گویم اینها برای توست تویی که یادت چنین می کند نگاهت چه...
چشم هایم دوباره بسته می شود... نا خوداگاه...بویی فضا را پر می کند بو اشناست به طرز غریبی اشناست دستی از پشت ارام مرا لمس میکند شانه های جوانم را در دست می گیرد و از گرمایش داغتر میشوم نفس های طوفانیش از شقیقه هایم می گذرد و پیشانیم را بالبهای گشوده می بوسد و ارام تبریک می گوید. صدایش اشناست کجا صدایش را شنیده ام نمی دانم تا می ایم چشم هایم را به ارامی بگشایم دستهای تنومندش را به چشمانم می گیرد و ارامتر از قبل می گوید بگذار بسته بماند و من سرمست میشوم با نفس هایش با بوسه و صدایش همین کافیست اری چشمانم را محکمتر میبندم تو تنها نروتا من لبریز از بودن شوم خون در رگهایم با سرعت مهیبی جریان دارد صدای غرشش را می شنوم می دانم که او هم می شنود. همه ساکتند. باد درخت برگ و تاک ما را گوش می کنند... مارامی نگرند دستهای ضعیفم بی طاقت از این غرش می لرزند و اوبه طرز شگفت انگیزی از ذرونم خبر دارد.
دستهای تنومندش هردودستم را میگیرند و با گرمای خیس تابستانی دهانش ارامش را از نوک انگشتانم به ارامی به تمام جسم و روحم می کشاند. چه هدیه ی باشکوهی ...
باران ارام ارام شروع به باریدن می کند و من نگران تو خیس نشوی . پلک هایم زیر قطره های مهیب شوق دیدنت را فریاد می کشد. شاید شاید تنها بتوانم لحظه ای ببینمت. اشنای من ، دلتنگم کردی. هنوز داغم هنوز بویت را می شنوم با شیطنت چشمانم را به دنبالت می گشایم تا من هم بتوانم تو را شاید روزی مثل امروز ببوسم . اسمان ابریست و من تنها ، تنها بوی باران میبارد . بوی اشنایی نیست
و دوباره تنها در میان انبوه درختان و تاک و خاک و برگ و جانوانی که زیر پاهایم فرار از ابرهای غریب می کنند. صدایی اشنا دور می شود. نمی بینم ونمی شنوم. باتمام نیرو می گویم برو اما تنهایم مگذار...