تو شرایط سخت زندگی،آدم یا خودشو قربانی می کنه و یا دیگرانُ... از اون دسته آدمها بودم که خودم رو قربانی کردم.

شاید فقط برای اینکه خون کسی به گردنم نباشه، با اینکه خون های زیادی به گردنمه.


درونم غوغاست

گلویم از درد می سوزد، این خاصیت بادهای سرد زمستان است که با حنجره ات چنین می کند. لیوانم را از آب سرد یخچال پر می کنم و فرو می دهم، تو می گویی ولی آب سرد؟! آن هم در این زمستان. می گویم: هیچ خاصیتی ندارد، آتش درونمان راکه خاموش می کند. به مردم بیچاره ای فکر می کنم که بعد از مرگم از آتش قبرم داستانها می سازند و باور می کنند و برای هم نقل می کنند و زمستانها گرمشان می کند، نمی دانند تا زمانیکه زنده بودم این آتش بی غیرت گرمم نکرد، الان که عمرا نمی سوزاندم. فقط زبانه می کشد و گر می زند، می خواهد مرا دق مرگ کند ، تلنگر می زند یادم نرود آدمم، مثل آدمهای دیگر. فقط آتش تندی دارم. 

چرا؟؟

دو داستان تخیلی یکی پشت دیگری فلسفه های متناقض گرایانه ی مرا شدت بخشید.چرا درست زمانیکه درگیر یک رژیم غذایی سخت برای لاغر استخوانی شدن هستم باید دو ترم متوالی گیر دو استاد پرخور شکمو و بانمک  بیفتم که راه به راه اسلاید و عکس های خوشمزه نشان بدهند و من مدام آب دهان بی مزه ام را قورت بدهم؟
چند روزی هم جو گیر سمفونی مردگان بودم، یکی که ته کتابخانه دارهای دنیا را در آورده بود، هم او که حال مرا دید و حاضر نشد عباس معروفی هایش را برایم بیاورد و به جایش ده تا کتاب روانشناسی خدا محور آورد و من با تمرکز همه راخواندم و بعد از دو روز بازهم مثل یک الکترون ولگرد از هسته جدا شدم .. در همین گیر و دار شل کن سفت کن ها به کتابخانه که رفتم چرا باید روی یپیشخوان عطر یاس ببینم که زیرش نوشته باشد عباس معروفی ؟ جالبتر اینجا که درست زیر دست راستم هم سبز شد( جلد کتاب هم سبز رنگ است) .خوب این را هم می برم و خوب کسی که راست می گوید را نمی شود نادیده گرفت.
از این فلسفه هایی که هرروز درستی یکی از آنها برایم اثبات می شوند و مثل کشف های بزرگ لذت دارند، خوشم می آید، اصلا کِیف می کنم.

اگر که مستم، نه مِی پرستم

مِی و میخانه مست و مِی کشان مست

زمین مست و زمان مست، آسمان مست

نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت 

چمن شد مست و باغ و باغبان مست

تازدم یک جرعه مِی از چشم مستت

تا گرفتم جام مدهوشی زدستت

شد زمین مست، آسمان مست 

بلبلان نغمه خوان مست ، باغ مست و باغبان مست


-     - به شدت به قسمت نسیم از حلقه ی زلف تو بگذشت و نتایجی که در پی داشت ، اعتقاد دارم. وقتی بیشتر از ده بار تو شبانه روز این آهنگ رو شاه زیدی برات بخونه اونوقت مطمئن خواهی شد که تو هم کم کم داری مست می کنی. مثل زمین و آسمان و باغ و باغبان.. اتفاقا بچه که بودم دوست داشتم گلفروش باشم بزرگ که شدم وقتی  رو چمنای دانشگاه لم می دادم و غرق باغبونا می شدم و اونام اغلب داد می زدن که پاشید می خوایم چمنارو آب بدیم دوس داشتم باغبون باشم و منم اونقدر به این حرکت بی شرمانه ام یعنی لم دادن رو چمنا ادامه می دادم تا بالاخره شلنگ آب پاچشون که در اون فاصله مثل یه بارون نم نم روم اثر داشت رو به سمتم نه فقط برای تهدید می گرفتند در این لحظه من تا کار به حواشی نکشیده از جام بلند میشدم، دلم می خواست تو همین ثانیه ها برم و یه ماچش کنم و بگم خسته نباشید به اعصابت مسلط باش آقاجون.. حیف که دخترم .. دخترا نه باغبون میشن نه می تونن باغبونای نقلی رو ماچ کنند و نه مست کنند. مستِ مست...

دلم کشید سکوتم را میشکنم

چند روز پیش ترها، حوصله ام سر رفت،لبریز شد و کلافه روی مبل گوشه ی اتاق نشستم . سعی می کردم چهره ات را با آن عینک-که هرچه کردم سردر نیاوردم دسته های شکستنی اش چگونه مینیاتوری به شیشه های پهن وصل شده اند- تجسم میکردم و در همان عوالم،موهای مشکی درازت را کوتاه می کردم گفتم:آها! حالا شد. با موهای کوتاه بیشتر بهتری..  فردای همان چندروز پیش ترها، پشت پنجره ایستاده بودم ، آمدی و دیدم موهایت را مثل پسر بچه ای که یک دسته از موهایش را ناظم مدرسه گیر داده و کوتاه کرده و بعد با دلخوری و چک و لگد سلمانی رفته، کوتاه کرده ای.کوله ات را دو بنده انداخته ای و لباس کاموایی بااشکال پیچ در پیچ پوشیده ای و تا چشم در چشم شدیم من به آن حالت خنده ام گرفت و بی مهابا خندیدم .انگار هیچوقت کسی تو را اینگونه که حالا براندازت می کنم ، ندیده بود. داری اذیتم می کنی.. چه خوابی برایم دیده ای به خیالاتم سرک می کشی مگر من به سراغ جعبه ی خیالاتت می روم؟! خیال هرکسقلمرو قرمز رنگ اوست. مثل همین باغچه ی خانه مان که کسی جرات ندارد پا درونش بگذارد و خاک و خولش را لگدمال کند.. و بعدهم بماند با یک مشت کود طبیعی کف کفش های واکس خورده اش. آزار که ندارد.. خیال هم همین شکلی ست. می بینی؟ حالا تو ماندی و دلخوری و جای خالی موهای درازت که دستت بی هوا ، هوای دست کشیندشان را می ند و تازه باید این را هم ترک کنی و ترک کردن از سخت ترین کارهای دنیاست. فضولی کردن در خیال آدمها عقوبتی به مراتب سهمناکتراز پاگذاشتن روی یک مشت خاک و خاکستر دارد ... نمی دانم...شاید چیزی هم به دست آورده باشی. یک چیز خوب شاید . چه می دانم. من که مثل تو نیستم به خیالات مردم خیال پرداز شهر که همین همسایه های ساکت ما هستند سرک بکشند. 

یک عمر سرکاری برادر!

حالم دارد کم کم از آدمهایی که وقتی می بینندت،دلبخند می زنند و خودشان را پشت ادا شکلک ها و طنزهای کوچه بازاری پنهان می کنند و زمانیکه باید کاملا جدی صحبت کنند، نیششان تا بنا گوش باز است بهم می خورد.نمی دانند من هم پشتم به همین سلاح گرم است، درست کنار لبخند های ملیحشان من نیز می خندم. من هم مسخره شان می کنم و بدون اینکه بفهمند سر کارشان می گذارم و خوب باهشان که سرگرم شدم دست و پایشان را می بندم و در جهنم دره ی دهانشان تنها رها می کنم.نمی دانند که چند بار چوب همین ظاهر سازی را خورده اند و در خیالاتشان شاید ازمن غولی ساخته اند که هر شب بهشان حمله ور می شود. نمی دانند من همینم. همانقدر ساده زندگی می کنم که سادگی را می فهمم. حالا تو بخند و خودت را پشت طنزهای مضحک لا به لای این زندگی توام با دردها، و البته شادیها پنهان کن.من همینم...همینقدر ساده، آرام و بی دغدغه زندگی می کنم، تو هم با همان طنزها و دهان گشادت دو روزه دنیا را سر کاری بگذران و با خیال راهت و دهان باز بمیر. زیاد بودند چیزهایی که از همین راه از دست  داده ای جانت هم رویش..

سال 70-72 بود فکر می کنم. تو ماشین یکی از دوستام نشسته بودم و داشتیم قزوین نوردی می کردیم. یه پیکان جوانان سبز رنگ بود از همونایی که یکیشو بابام هم مثل خیلیای دیگه داشت. خیابونای خلوت.. اصلا همه چیز با حالا فرق داشت. هم خیابونا پهن تر بود و هم ماشین کمتر.. روکردم به دوستم و گفتم این ماشینتو بفروش و یکی بهترشوبخر. آبرو ریزیه با این تو شهر بچرخیم. کنف شد و هیچی نگفت. منم گفتم نگه دار همین جا پیاده می شم بقیه راه رو تا خونه خودم گز می کنم. پیاده شدم رفتم تو پاساژی که الآن به جاش یه ردیف مغازه کیپ هم نشستن. به ویترین معمولی و خت و خالی مغازه ها نگاه می کردم، پشت ویترینا اکثر لباسای بچگیم تا اونجا که یادم میاد چیده شده بود و من هم نگا می کردم و هم کِیف..

- خواب دیشبم بود. یکی از آرزوهای بزرگم اینه که تو زمان سفر کنم. برم اون دور دورا.. برگردم به بچّگیام . دوباره شبای تابستون دست بابا بزرگم رو بگیرم و بیارم خونمون شب نشینی.. برم بالای نرده های حیاط و غوره بچینم نمک بزنم و ملچ مولوچ کنم. تو ایوون خونمون دراز بکشم و صبح زود ساعتای دو تا خواهرم و از سر حسودی بندازم تو آشغالا( حالا شکر خدا مامانم پی به موضوع برده بود و ساعتا رو نجات داده بود وگرنه از اینی که حالا هستم بیشتر نُقل محافل می شدم) .

-می گن دارن رو دستگاه سفر به زمان کار می کنن. فقط اگه بری دیگه نمی تونی برگردی! به درک.. چی از این بهتر.  فقط زدتر اقدام کنید آقایون.. اینجا داره اوضاع قمر در عقرب می شه..

اندر جهان هر آدمی باشد فدای یار خود

بگذار همین امشب خیالت را راحت کنم.جواب سوالی که سالها می پرسیدی را همین امشب مابین سطرها جا دهم.چشم هایت را باز می کنی گوشهایت را تیز.. و نامه را آنقدر بالا می بری که انگار می خواهی جوهر را با همان گرمایی که یخ دست هایم را آب می کنی، ذوب کنی.دیگر می شناسمت.. این خاصیت عشق است. من شرط نگذاشتم تو شرط می گذاری .. شرط پشت شرط.. تعهد نامه امضا می کنم تو برگه زیر برگه جا داده ای و من نمی ترسم.. همه را امضا می کنم.دیگر چه؟   می ماند جواب سوالت: خوب آنطور که باید نمی شناسم این خود درونم را ..دروغ نیست عین حقیقت است. باورم کن.. من زیر این تعهد نامه ها این قولها ، غرقم.می دانم زیادی حساسم و زیادی هم وابسته به تو . اگر نبود که این نمی کرد. می دانی.. ! تو از قضا شعر هایم را خوانده ای نامه هایم به دخترکم را هم.تو دیگر همه چیز را می دانی.. همه چیز.. می خواستم بعضی چیز هارا برای خودم نگاه دارم نه اینکه نشد نتوانستم از تو مخفی کنم.تو داری در همه چیز فرو می روی در کمد لباس هایم.. لای کتابهایم.. روی صندلی زرد حمام می نشینی و من زیر دوش بلند صدایت می کنم آنقدر رسا که تو لبخندم می زنی و هیچ نمی گویی و آنقدر صدایت می زنم که تارهای حنجره ام نیاز فوری به یک فنجان آبجوش پیدا می کنند. وقتی خسته شدم همانجا همان زیر به خیال باران می نشنینم گریه می کنم و به خیال خودم شایسته بود بلند می شدی و سرم را روی شانه ات خم می کردی، حتی اگر هیچ هم نمی گفتی برای من دنیایی بود و اشک هایم لا به لای آب به کف شوی حمام میرود، می خواهم قطره قطره اش را از این آبهای مزاحم بد شکل بی مزه جدا کنم آنوقت جلوی چشمانت بگیرم و بازهم با گلوی پاره فریاد بزنم می بینی این اشکهای من است برای تو ریختم می بینی؟ خالص خالص . قطره هایش را روی لبهایت بریزم و تو مزه مزه می کنیلبخند می زنم  و پیروزمندانه می گویم می بینی شور شور است مثل عسل های سبلان خالص..بی حالت ومستقیم به چشمانم زل می زنی .. آنقدر سرم را کج و راست و دور و نزدیک می کنم تا پشت بی حالتی عصبانی کننده ات ژستی فیگوری کلمه ای حرفی پیدا کنم.صبر می کنی کارم تمام شود ، از حرکات مسخره ی من که فیلسوفانه به دنبال چشم بصیرت گمشده اممی گردم حوصله ات سر نمی رود.  شانه هایم را بالا می اندازم و آهسته بدون اینکه تو را مخاطب قرار دهم می گویم: می بینی ؟ باز هم تو جلو افتادی و من باختم.همان جا نشسته  حوله ی آبی را از پشت سرت به دستم می دهی و بدون هیچ نگاه دیگری می روی.. باز همانگار باد می کنی و می روی بالای کمد لباسهایم می نشینی. و من بی خیال می روم و شام می خورم. زود جمع می کنم و دوباره صدایت می زنم و تو این بار اخم که نمی کنی اما انگار حوصله ات را سر برده ام و باز می روی همان جای اولت.می خواهی زیبایی ات را ببینم.گفتم داری کورم می کنی بیش از این هم مگر میشود زیبایی کسی بر سر آدم بیاورد. یکبار گفته بودی اینها تمام داستان است ، تراژدی ست. صحنه ای از یک تئاتر سخیف است که خودت در یک سالن بو گندو دیده ای و حالا پاره پاره اش می کنی وتحویلم می دهی، کمی فکر کردی و گفتی رومئو ژولیت است انگار. و کاسه کوزه ام را شکستی و رفتی. این بار هم که بعد از شام گذاشتی و رفتی مثل آن بار دنبالت آمدم.  سازم را برداشتم و کمی تمرین کردم و تو گوشهایت را گرفتی.. گفتی کمی مخت را به کار بیانداز یک موزیسین واقعی باوقار و با فکر می نوازد. رویم را برگرداندم .. راست می گفتی با وقار آهسته و با فکر قطعه ای معمولی را نواختم و هان جا دیدم که تو دوباره به من لبخند زدی .. گفتم می شود همیشه بخندی؟! من طاقت این دست کشیدن ها، این قهر و آشتی هارا ندارم گفتی بستگی به خودت دارد.سرم را کج کردم، یک چشمم را بستم تا تمام تمرکزم را به آن دیگری که بیش از قبل ها به مردمک چشم هایت نزدیک کرده بودم  بدهم و جمله ی بعدی را بخوانم که نتوانستم. و دوباره من ، تو ،ساز و هرجا خارج زدم  تو خجالت زده ام کردی. آخر سرحوصله ام سررفت و و آرشه را گوشه ای پرتاب کردم و بی هیچ نگاه دیگری رفتم و دررا پشتم بستم.جواب سوالت را هم بعدا می دهم .
من به گوش تو سخن‌های نهان خواهم گفت                                                                                                                        سر بجنبان که بلی جز که به سر هیچ مگو

 

صدایت را دارم...

     

    "قل الله ینجّیکم منها و من کلّ کرب/  بگو خدا شمارا از این مشکل و از هر اندوهی رهایی می بخشد."

دیشب قرآنت را با تمام دلم گشودم، و تو اینگونه جوابم دادی. هربار تنها من حرف می زدم ،شکایت می کردم و تو گوش بودی. تا دیشب که

 با من  سخن  گفتی آن هم بعد از این همه دوری.. این همه صبوری..

این روزها آغوشت از همیشه گرم ترست، می خواهم قدری بیاسایم.آه!  یک خواب طولانی..

وقتی که عشق از بیماری نیرومند تر است.

  ریچارد کوئنمن بیشتر از 50 سال است که با سندی زندگی می کند و تمامی 10 سال گذشته را به تنهایی از او مراقبت کرده است. عشق آنها به هم به همان اندازه ای است که روز اول آشناییشان بوده. چهار بار است که پزشکان به ریچارد گفته اند سندی می میرد و چهار بار است که سعی کرده اند به او بگویند که این آخر کار است ولی ریچارد نمی تواند به سندی  اجازه رفتن بدهد. ریچارد می گوید: « وقتی که تو یک نفر را خیلی دوست داری، اون تمام زندگیت میشه. بدون اون من  هیچی ندارم.»  هربار که پزشکان به ریچارد گفته اند سندی می میرد ریچارد از آنها خواسته تا هر کاری که می توانند برای سندی انجام دهند و هر بار آنها این کار را کرده اند.حالا بعد از تمامی اتفاقاتی که بر آنها گذشته، بعد از چندین سال زندگی و عشق ممکن است که فکر کنید که ریچارد برای خداحافظی با همسرش که 51 سال با او بوده آماده است. اما ریچارد برای خداحافظی با سندی آماده نیست.  ریچارد و همسرش سندی دقیقه هایی را با هم در گوشه گوشه ی خانه شان زندگی کرده اند و الان ریچارد در خانه سالمندان 24 ساعته از همسرش سندی مراقبت می کند.وقتی که پیش سندی رفتیم. هر روز او را روی صندلی چرخ دار و با یک دستگاه تنفس که به او وصل بود در حیاط خانه سالمندان از خواب بیدار می کردیم. در حیاطی پر از گل های سرخ .ریچارد می گوید: « وقتی با دستگاه نفس میکشد صدایی شبیه موج ایجاد   میکند اما اینها اصلا مهم نیست. مهم این است که ما همیشه کنار هم باشیم. »سوالی که در ذهنم به وجود می آید این است که سندی چطور با این امید بازهم با بیماریش مبارزه می کند؟ساده است.سندی در 71 سال عمرش، 40 بار با مرگ دست   و پنجه نرم کرده و با آن مبارزه می کند.



- این همون چیزی بود که خیلی وقته فکر می کردم مرده.دنبال مدرک واسه اثباتش بودم. 


   امروز درست رو به روی کسی نشسته بودم . کسی که با حرف هایش خواسته و نا خواسته آزارم می داد و من باز به عادتم وفادار 

ماندم و گَه اش کردم.


درست انگار درون مبل بزرگی فرو رفته بودم و از محیط خارج تنها ادرک گنگی از تصاویر پیچ در پیچ و پارازیت های 

خیلی معمولیداشتم، انگار لذت دیدن برفک های تلویزیون به جانم افتاده بودمن تنها جزئی بودم از طبیعت مثل گیاهان

 بامبو خانه مان که از ریشه زرد می شوند ، من نمی دانم چه بهشان شده و آنها هم هیچ نمی گویند. انگار استوارنامه ی

 زندگیِ اینجا راامضا کرده اند.من انگار رخوت و کرختی بدنم را مور مور می کند. سرم را به تگیه گاه مبلم می برم

 و به "هیچ" فکر می کنم. هیچ هایی که اطرافمرا پر کرده اند.صدای خوابم که بلند شد این بار می دانم که هیچ اتفاق 

خاصی در اطرافم رخ نداده ست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خالیست ز تنگ چشمی نامردم زوال پرست...

 - این شیوه ی رو یا رو شدن با افرادی که فکر می کنند با هر گُه ی می تونند حس و حالت رو خراب کنند خیلی دوست دارم.
 

 

باران


نه... این اشک هایم نیست

درست نگاه کن

باران است که روی گونه هایم می لرزد.

شعر می بافم و

این شعر، باید زیر همین باران بمیرد.

همه باران را زندگی می کنند و من...

می میرم!

دست های خیست را روی گونه هایم می چرخانی

و می دانی

این بار این سر

سرد و تو خالیست

و تو بلور می شوی

آفتاب که زد می شکنی و ذره هایت را بادمی برد

و من دیگر باران را

نه... نمی فهمم.

 

زمستان دوباره

روزی می رسی

اما هنوز نمی دانم

روسری آبی آن سالهایم کجاست؟

چمدانم باز ست و پر است از خالی بودن های بیهوده ام

از توهمات یخ زده  ای که این روزها قلبم را

به دریاچه ی یخ بسته ای که

مردم، ایستاده برای تنهایی یک قو

دانه می پاچند، پرتاب می کند

 

تو آن سوها آیا خوشبختی را دیدی؟

همان جا ، کنارش بمان

زمستان سختی در راه ست

که خون هم در گودالهای شب یخ می بندد

باید به همان سوها رفت...

سفری در راه ست

من، سپیده دم راهی خواهم شد.

 

 

از اینکه یک مشت خاطره ای

نه شاد باش، نه غمگین

شاد نباش چون

این خیالات کاهی

طعم گندیده ی یک نان می دهند

که زیر آفتاب و باران این سالها می پوسد

اما، یاد نان تازه ی زیر طاقی

که در سکوت مبهمی

میان دستهای یک زن

که با آوای مردش در صحرا

خمیر می گیرد و

تنوری از سنگهای داغ بیابانش

که بر پا می شود و شعله ای که سر می کشد و

گرمایی که می سوزد و نمی میرد

 

آوایی که هر صبح

هر غروب

 پیش از بالا رفتن این دیوارها تکرار می شد

وبی آوای او

نه نانی از خمیری زنده می شد

پس تا زنده ماندن این آواها

این زن و این طاقی

نان های گرد کوچکش در سبد

زنده می مانند

غمگین نباش!

   


دارم به این فکر می کنم:

  داش آکل، این روزا داره به عشق کی سر می کنه واقعاً ؟ 

  داریم این موفقیت رو به نام خودمون کم کم ثبت می کنیم، کشتن عشق بدون درد ،سرپایی ، بدون خونریزی.

همین جاها بهشت است

 

از در وارد می شوم با قدم هایم یه نیم دایره می کشم. رو پاشنه هام می چرخم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم. همینطور که بالا میروم می خواهم دوباره آن مرد این روز ها سیاه پوش متصدی باشد، بعضی آدم ها آنقدر دلپذیرو با حوصله اند که انگار برای کاری در خورشان ساخته شده اند و این مرد هم برای کارش .. تحویل گرفتن کتاب ، وارد کردن به سیستم و راهنمایی البته و کمی لبخند در جواب آدم هایی که می پرسند، سوال هایی ساده که جواب هایی کوتاه و گاه بلند دارند. می بینم که پشت میز همان خانمی ست که زیاد حرف می زند و البته هم مهربان و هم کم حوصله و همیشه نمی دانم چرا ولی خسته است. اشکالی ندارد... خوب امروز می توانی اینجا لبخند بزنی و لبخندی تحویل نگیری . چه می شود؟ ساکت جلو می روم سلام می دهم و جواب می گیرم . زیپ کیفم را بی سرو صدا باز می کنم . کتاب قبلی را روی میزش می گذارم  نیم نگاه هوس آلودی به مخزن کتابها می کنم و می پرسم: می توانم کتاب بردارم و این بار با صدای بریده ای جواب می گیرم که ابتدا باید کیفم را در کمد بگذارم. این دیگر چیز جدیدی ست.دلیل این کمد ها را نمی فهمم، کتاب دزدی جایی که می شود امانت گرفت و خواند احمقانه است. ولی حالا دیگر...کیفم را در کمد می گذارم و از آخرین ردیف شروع می کنم بعضی کتاب ها را لمس می کنم بعضی را نگاه و بعضی دیگر را چند خطی می خوانم.بالاخره زنگ ها برای که به صدا در می آیند را برمی دارم و می دانم که انتخاب سختی بود میان آن همه . نمی دانم چه مدت اینجا بودم ولی از نگاه متعجب کتابداران که حضورم را فراموش کرده اند می دانم خیلی مدت بوده است. کتاب را روی میز می گذارم کارتم را رویش .. با همکارش صحبت می کند و من در این لحظه احساس می کنم درختم و تنها در این فضا استنشاق می کنم، تازه دی اکسید را هم اکسیژن تحویل نمی دهم. با خودم برنامه می چینم کتاب را چند روزه یا چند ساعته تمم می کنم و کتاب بعدی را نشن می کنم، هرچند باز هم ردیف های مخزن را یکی یکی از آخر پا طی طریق خواهم کرد. به سستی کارش را تمام می کند و من با سری کمی متمایل به راست روی یک پا کنار میزش می ایتم و به پیرمردی که درست به عدسی چشم هایم بین سالن مطالعه نگاه می کند سری تکان می دهم و لبخندی... شاید مرا شبیه دخترش یا دختر دخترش یا دختر پسرش یا روزگاری همسر و چه می دانم کسی می بیند، پیر است و مرد نباید به او اخم کرد. کتابم را از میز برمی دارم تشکر می کنم و خداحافظ.من که همین کتاب خانه و کتاب های کاغذی را با هیچ عوض نمی کنم. بسرعت دور می شوم تا به زیر باران برسم. 


به جز تو دلم از همه دل برید

                           خدایا....

صدای تو از جنس آرامشه

نذار حس آرامشم گم بشه 

- سرم را که به سجده ات می گذارم هزار و یک آرزوی کوچک و بزرگ دلم را پر می کند و دوباره تمامش را به زبان می آورم.

اما صدایی در ذهنم همهمه می کند که آیا پاسخ یکی از هزار دعا یت را گرفتی؟ همان یکی که زیاد تکرارش می کنی !؟

من اما باز هم تکرارش می کنم. تکرارشان ی کنم و می دانم او شنواست ، به مردم  محتاج نیستم و این کافیست .. کافیست برای 

تمام عمرم. 

بگذار تا آخر عمر تنها محتاج تو و دستانم  باشم .



لطفت همیشه شامل حالمه... اصلا تو خیلی فرق داری با همه

اجازه دادی به تو دل ببندم... تا فهمیدی به تو علاقه مندم

خودت دلیل این علاقه بودی... چه بد بودم روزایی که نبودی

نه آبرو داشتم نه عشق و میلی... تو خیلی با محبتی تو خیلی..

باز اومدم آبروداری کنی

                   برای دردم تو یه کاری کنی

          بهت بگم از همه دل بریدم و

                              تموم مردونگیاتو دیدم و ...

              باز اومدم تا که  بگم

                                   دار و ندارم ... صبر و قرارم...

                                           گره افتاده به کارم...

  سلام آقا... سلام خدای احساس!

        درمون درد من حضرت عباس

                   صد دفعه گفتم و دوباره می گم

                          آقای من آقای خوب دنیاست

اون هنوزم فکر یه قطره آبه

    به فکراون بچه ایِ که خوابه

        به فکر اونیِ که از تشنگی

              لباش ترک خورده، حالش خرابه

عموی بچه ها نجاتم بده

یه قدری مهربونی یادم بده

سایتو از روی سرم بر ندار

صدات که می زنم جوابم بده....

خدای احساس نجاتم بده


-  آب ... آب ... آب    به فکر منم هستی آقای مهربونی که دستات رفت ولی قولت نه؟

لینک دانلود آهنگ از محمد علیزاده



کاش فردا روز دیگری باشد...

تو صحرای کربلا هیچ کسی بلاتکلیف نبود، 

همه تکلیف کار خودشان را می دتنستند.. شما و تمام یارانت

حتی سپاه دشمن می دانستند در برابر چه کسی می ایستادند.

روزهای اول شاید عده ای تردید داشتند ولی شما کارشان را یک سره کردید یا از شما جداشدند و رفتند، 

یا به شما پیوستند با و جود گناهکاری..

آفای مهربان میدانید؟!! جایی که بلاتکلیف می ایستی برزخ ترین جای دنیاست .

حال حساب کن چند سال در دنیا برزخ را ببینی.

امشب، این شب روشن با من پیمانی ببندید . 

بگویید که مرا هم نجات می دهید از این حال ..

شما که پیمان فراموش نمی کنید، اینجا نوشتم تا این عهد تنها یادم باشد .

امشب حالم خوب است

نه مثل شبهای دیگر که تنم راازخیالبافی خسته می کردم و رو به احتضار میرفتم

آنقدر خسته ام که دیگر نایی برای فکر کردن ندارم،

حاضرم تمام روز را سوزن نخ کنم، قالی ببافم، ازدامن کوهی بگیرم و به قله بروم و دوباره برگردم و بازهم

دوچرخه ی پیرمرد های خسته را روغن کاری کنم و پنچر بگیرم..

 سوت بزنم ..

ساعتها با مردمان غریب سخن بگویم که از کجا آمده ای، کاشی های نیمه کاره را گوشه ی حیاط کوره  صد بار رنگ بزنم

فقط به هیچ چیز گند دیگری فکر نکنم

" فکر" این داروی مهلک مرا روزی  نابود خواهد کرد

شب که رسید می شود سر برروی شانه شما بگذارم ؟  

می توانم دنده های شمارا بشمارم که کدامیک یکی کمتر است؟

می توانم کنار شما چشم های نیمه بسته ام و لبهای نیمه بازم را آرام و قرار دهم؟

من حالا دیگر فکر نمی کنم

فقط تو را می بینم و به خواب می روم.. عمیق

 

ازدواج دیگر چیست؟

مگر نه این است که عمری باید اورا باعشق در آغوش بکشی..

چه کسی جز تو مسئول دلجویی از اوست ؟

به اندازه ی تمام روزهای باقیمانده از عمرت این تویی که به استقبالش می روی زمانیکه غرق خستگیست و او هم..

گاهی اوقات باید برایش فداکاری هم داشته باشی. قبول کنی و بگذری..

کودکی راهم به دنیا دعوت کنی.

اینها بدون دوست داشتنش نمی شود..

من اینها را دوست دارم..  و مردی که دوستش دارم نه مردی که شاید ، دوستش داشته باشم.

ساده ست.. چرا نمی فهمند مرا؟!!

پ.ن: خدایا کمکم کن ! عذاب ست مجبور به ازدواج با کسی باشم که احساسی به او ندارم.

       عاجزانه درخواست می کنم خدای من..

آدم گاهی اوقات از بعضی چیزا فرار می کنه ولی در نهایت همون چیزا یه جایی یه وقتی خرِّشو می چسبن.

مثل بعضی تصمیم ها.. درست مثل من که از تصمیم گرفتن فرار کردم.

حالا کم کم دارم به همون جایی می رسم که سر پیچه. باید آهسته آهسته رها کنم این راهو 

چپ یا راستشو نمی دونم .. فقط باید بپیچم.

باید رها کنم و تصمیم بگیرم.. مثل یه مرد!

 

خداوند خدا، پيش ازآنكه انسان را بیافريند، عشق را آفر يد؛ چرا كه مي دانست انسان، بدون عشق، درد روح را ادراك نخواهد كرد، و بدوندرد روح، 

بخشي از خداوند خدا را در خويشتن خو يش نخواهد داشت.

-از یک عاشقانه ی آرام نادر ابراهیمی

*احساسم به شدت ایمان به این حرف داره، تا وقتی عاشق نباشم به خدا هم نمی رسم... 

کسی هم مخالفه یعنی؟


 When we are Happy,we are always good, but when we are good, we are not always happy

*یه جورایی موافقم... منظور همون غم متفکرانه ست.

هوای تازه


*اینقدر دوست دارم آدمایی رو که شبونه از کوچه ها رد می شن و سوت می زنن،

 تازه کلی هم با سوتشون هنرنمایی می کنن.

من کلاً باطناً ظاهراً شگفت زده شدم وقتی شنیدم قدیما یکی نصف شبا مرتب تکرار می کرده

" شهر در امن و امان است آسوده بخوابید" این سووته هم برای من این حکمو داره.

*اینقدر دوست دارم تا این ساعت صبح بیدار بمونم و گنجشک ها بیان رو درخت حیاط شلوغ بازی در بیارن.

اصلاً اگه غصه ای هم باشه همین اول صبحی می پره.

*اینقدر دوست دارم هرروز صبح خیلی زود یکی از همسایه ها ماشینو روشن می کنه و می زنه بیرون  

مرد نباید تو خونه بمونه اصلاً.


-حالا بیا برویم

برویم پای هر پنجره روی هردیوار و بر سنگ هر دامنه 

خطی از خواب دوستت دارم  های تنهایی را

برای مردمان ساده بنویسیم

 مردمان ساده ی بی نصیب من هوای تازه می خواهند...


O:

ذو تا دعوا تو یه روز ....؟!!!!

خدایا من که مدت ها بود به کسی اخم هم نکرده بودم.

قولم رو شکستم....

خیلی گرفته ام. منو می بخشی خدام؟


It's my life  

  ... God's seeing me, that's great    

اینم از این

امروز سر کلاس زبان قرار شد یکی وسط بشینه، بقیه ازش در مورد سن و تحصیلات و اینجور چیزا سوال بپرسن 
و جواب بده.
فکر می کنین اولین سوال چی بود؟

                                    Have u got any single brother?:D                                             

وسوال ذوم:

                                Do u have boyfriend?                                
 
یعنی عاشق این ذهن فضول دخترام....


من عاشق شدم! 

عاشق همین لحظه های ساکت زندگی...

به همین سادگی