"ادوارد احساس می کنم دوباره می توانم زندگی کنم. احساس می کنم میل دارم اشتباهاتی رابکنم که همواره دوست داشتم و اما هرگز جرات شان رانداشتم. با احساس هراسی که ممکن است به سراغم برگردد روبه رو شوم، اما حضور این ترس فقط خسته ام می کند، چون میدانم به خاطر آن غش نمی کنم و نمی میرم. میتوانم دوستان جدیدی پیدا کنم و به آنها بیاموزم چگونه برای خردمند بودن ، دیوانه باشند. به آنها می گویم ازدستورالعمل های رفتار خوب پیروی نکنند ، بلکه زندگی خود، آرزوهای خود وماجراهای خودرا کشف و زندگی کنند. ازکتاب جامعه برای کاتولیگ ها می خوانم ، ازقرآن برای مسلمانان، از تورات برای یهودیان، ازارسطو برای ملحدان. من دیگر نمی خواهم یک وکیل بشوم ، اما میتوانم از تجربه هایم برای سخنرانی درباره مردان و زنانی استفاده کنم که حقیقت را درباره ی هستی ما می دانستند. نوشته های آن ها فقط دز یک کلمه خلاصه می شود:"زندگی کن". اگر زندگی کنی ، خداوند با تو زندگی می کند. اگر حاضرنباشی خطرات خداوند را بپذیری، اوهم به آن بهشت دوردست واپس میرود و صرفا تبدیل می شود به موضوعی برای بحث های فلسفی. همه این را می دانند، اما هیچ کس گام نخست را بر نمی دارد ، شاید ازترس اینکه دیوانه اش بدانند. دست کم، ما نمی ترسیم ادوارد. ما پیش از این ساکنان ویلت بوده ایم.
پس دردل خود گفتم،
حتا برمن نیز خواهد شد،
همان که بر آن ابله شد.
راه خودرابپوی، نان خودرابخور،با لذت،
وبنوش باده ات را بادلی شاد
که پیشاپیش کردارت پذیرفته ست نزد خداوند.
بگذارردایت هماره سپید باشد
و موهایت را بی روغن مگذار.
شادان بزی با همسردلبندت
تمام روزهای زندگی بیهوده ات را،
که خدا در زیر آفتاب به تو بخشیده .
تمام روزهای زندگی بیهوده ات را:
چون این سهم تو از زندگی ست،
ودرتلاشت برای تلاش، درزیر آفتاب بزی.
به راه قلبت گام بردار،
و به نظرگاه دیدگانت:
اما بدان برای این همه،
خداتوراداوری خواهد کرد."
_ از "ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد" پائولوکوئلیو