امشب حالم خوب است

نه مثل شبهای دیگر که تنم راازخیالبافی خسته می کردم و رو به احتضار میرفتم

آنقدر خسته ام که دیگر نایی برای فکر کردن ندارم،

حاضرم تمام روز را سوزن نخ کنم، قالی ببافم، ازدامن کوهی بگیرم و به قله بروم و دوباره برگردم و بازهم

دوچرخه ی پیرمرد های خسته را روغن کاری کنم و پنچر بگیرم..

 سوت بزنم ..

ساعتها با مردمان غریب سخن بگویم که از کجا آمده ای، کاشی های نیمه کاره را گوشه ی حیاط کوره  صد بار رنگ بزنم

فقط به هیچ چیز گند دیگری فکر نکنم

" فکر" این داروی مهلک مرا روزی  نابود خواهد کرد

شب که رسید می شود سر برروی شانه شما بگذارم ؟  

می توانم دنده های شمارا بشمارم که کدامیک یکی کمتر است؟

می توانم کنار شما چشم های نیمه بسته ام و لبهای نیمه بازم را آرام و قرار دهم؟

من حالا دیگر فکر نمی کنم

فقط تو را می بینم و به خواب می روم.. عمیق

 

ازدواج دیگر چیست؟

مگر نه این است که عمری باید اورا باعشق در آغوش بکشی..

چه کسی جز تو مسئول دلجویی از اوست ؟

به اندازه ی تمام روزهای باقیمانده از عمرت این تویی که به استقبالش می روی زمانیکه غرق خستگیست و او هم..

گاهی اوقات باید برایش فداکاری هم داشته باشی. قبول کنی و بگذری..

کودکی راهم به دنیا دعوت کنی.

اینها بدون دوست داشتنش نمی شود..

من اینها را دوست دارم..  و مردی که دوستش دارم نه مردی که شاید ، دوستش داشته باشم.

ساده ست.. چرا نمی فهمند مرا؟!!

پ.ن: خدایا کمکم کن ! عذاب ست مجبور به ازدواج با کسی باشم که احساسی به او ندارم.

       عاجزانه درخواست می کنم خدای من..

آدم گاهی اوقات از بعضی چیزا فرار می کنه ولی در نهایت همون چیزا یه جایی یه وقتی خرِّشو می چسبن.

مثل بعضی تصمیم ها.. درست مثل من که از تصمیم گرفتن فرار کردم.

حالا کم کم دارم به همون جایی می رسم که سر پیچه. باید آهسته آهسته رها کنم این راهو 

چپ یا راستشو نمی دونم .. فقط باید بپیچم.

باید رها کنم و تصمیم بگیرم.. مثل یه مرد!