امشب حالم خوب است
نه مثل شبهای دیگر که تنم راازخیالبافی خسته می کردم و رو به احتضار میرفتم
آنقدر خسته ام که دیگر نایی برای فکر کردن ندارم،
حاضرم تمام روز را سوزن نخ کنم، قالی ببافم، ازدامن کوهی بگیرم و به قله بروم و دوباره برگردم و بازهم
دوچرخه ی پیرمرد های خسته را روغن کاری کنم و پنچر بگیرم..
سوت بزنم ..
ساعتها با مردمان غریب سخن بگویم که از کجا آمده ای، کاشی های نیمه کاره را گوشه ی حیاط کوره صد بار رنگ بزنم
فقط به هیچ چیز گند دیگری فکر نکنم
" فکر" این داروی مهلک مرا روزی نابود خواهد کرد
شب که رسید می شود سر برروی شانه شما بگذارم ؟
می توانم دنده های شمارا بشمارم که کدامیک یکی کمتر است؟
می توانم کنار شما چشم های نیمه بسته ام و لبهای نیمه بازم را آرام و قرار دهم؟
من حالا دیگر فکر نمی کنم
فقط تو را می بینم و به خواب می روم.. عمیق