دروازه های شهر را بستند و دروازه های شب گشوده شد
دوباره من و تو
و ستاره ها که شاهدان ما هستند
با چشمان باز
بین حصاری که خودرا درون آن محصور کرده ایم
حصاری نه با خشت ، نه آجر ونه گل
حصاری با خاک
می خواهم آنقدر بگریم که آب ازگِلم جدا شود و
خاک شوم
تااز خاکم حصاری در برابر ما و نا خواسته هامان بسازم
حصاری که بازیگوش نیست
فرصتی است تا آرام آرام سربر شانه های صبورت گذارم
دردهامان را بر دیوارهایش نقاشی کنیم
وبرسطرهای ناموزونش بخندیم
بگرییم
بگوییم
بمانیم
تا ابد...
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم مهر ۱۳۸۸ ساعت 23:12 توسط yasaman
|