و چشمانت راز آتش است

وعشقت پیروزی آدمی ست

                 هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

 وآغوش ات اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

             که با هزار انگشت

                                 به وقاحت

                                  پاکی آسمان را متهم می کنند

 

کوه با نخستین سنگ ها آغاز می شود

وانسان با نخستین درد.

 

در من زندانی ستم گری بود

که به آواز زنجیرش خو نمی کرد.

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم.

 

پ.ن: از" آیدا در آیینه" ی احمد شاملو

دوست داشتنی ترین شعری که تا به حال خوندم

خوش به حال آیدا با این مرد پراحساسش...

 

 

اگه می خوای بگی وبت جالب بود

                         به منم سربزن منتظرم

یا اگه می خوای سایتتو تبلیغ کنی

                                          نظر نده...

ممنون گلم

 

وقتی که شب با لالایی مادر خواب می رود

پدر با چشمان باز می خوابد و تو ...

در مدار سیر زمین چرخ می خوری

می چرخی و می چرخی و می چرخی

ماه به خواب میرود

و تو همچنان ... چشمانت تاب می خورند

هیکل مردی غریب تمام قد دربرارت می ایستد

تو می بوسی و.... 

نمی دانی چرا؟؟!!!!

سقوط می کنی

و با بوسه ی خورشید

 زخم هایت آتش میگیرد

و تو تازه زخم هایت را می بینی بر پیکری که تا صبح عریان بود

و خیسی مردمک چشمانت

....

باز هم به دادم رسیدی

کابوس بود.

 

آغاز

دوپاره ابر آرام و خوش آهنگ

به سراغ هم آمدند.

ناگهان برقی زد و قهقه ی دیداری

و دو نیمه سیب سقراطی ، یک سیب شد.

و باریدن گرفت...

و نخستین بهار آغاز شد.