راه مي ري و غر مي زني
به همه شك داري
به احساساتشون كه صادقانه تقديمت مي كنند
به نگاه هاشون كه يك عالمه حرف نگفته داره
به لحظه هات بي اعتنايي مي كني
هميشه منتظر حادثه اي ، حادثه اي كه گاهي دور و گاهي نزديك ميبيني
خودتو با ديد استراتژيك و وضوح بالا تو قعر ج ه ن ن م مي بيني
باهاش مشكل داري. با كي ؟؟؟؟
- با زندگي ...
يك لحظه مرگو ببين
گوشه ي اتاق نشستي
داره خون داغت ميره و فرشو قرمز مي كنه و بدنتو سرد
داري به يه ناشناخته پا ميذاري
اززندگي و خورشيدي كه هرروز پشت پرده منتظرت مي مونه تا فقط راهش بدي دل بكن
بدن عريانتو مي شورند و مي پيچند و خاك مي كنند
و تو هيچوقت نمي توني اون حس غريب رو تجسم كني
تنها ، سرد ...
تا 3 ميشمرم ... همين حالا دل بكن
1...2...3
دو دستي مي چسبي بهش...
مي ري آشپزخونه و در قابلمه ي غذا رو بر ميداري و بو مي كشي
سر داغتو مي چسبوني به پنجره و چشم مي دوزي به كوچه و باز هم منتظر مي موني
دوباره روزارو مي شمري تا روز تولدت
دوباره شلوغي ، دوباره شب ، دوباره عيد
دوباره برف زير آسمون گرفته ي زمستوني و بازهم مثل بچگيات آرزو مي كني اونقدر برف بباره تا فردا
همه جا تعطيل بشه .
زندگي مقدار نفسي كه مي كشي نيست به لحظه هاييه كه نفستو بند مياره
زندگي من يك روزه ...يك روز كه تو سپيدش به دنيا ميام
نصفشو به دريا نگاه ميكنم و نصف بقيشو تو دريا شنا مي كنم و دم دماي غروب صندلي چوبيمو ميارم
و يه غروب باشكوه رو تماشا مي كنم و كش موهامو باز مي كنم و آروم خستگي يك روز رو يك عمر مي
خوابم.
قدر همين يك روز رو ميدونم به خاطر تو
I PROMICE.
