باران


نه... این اشک هایم نیست

درست نگاه کن

باران است که روی گونه هایم می لرزد.

شعر می بافم و

این شعر، باید زیر همین باران بمیرد.

همه باران را زندگی می کنند و من...

می میرم!

دست های خیست را روی گونه هایم می چرخانی

و می دانی

این بار این سر

سرد و تو خالیست

و تو بلور می شوی

آفتاب که زد می شکنی و ذره هایت را بادمی برد

و من دیگر باران را

نه... نمی فهمم.

 

زمستان دوباره

روزی می رسی

اما هنوز نمی دانم

روسری آبی آن سالهایم کجاست؟

چمدانم باز ست و پر است از خالی بودن های بیهوده ام

از توهمات یخ زده  ای که این روزها قلبم را

به دریاچه ی یخ بسته ای که

مردم، ایستاده برای تنهایی یک قو

دانه می پاچند، پرتاب می کند

 

تو آن سوها آیا خوشبختی را دیدی؟

همان جا ، کنارش بمان

زمستان سختی در راه ست

که خون هم در گودالهای شب یخ می بندد

باید به همان سوها رفت...

سفری در راه ست

من، سپیده دم راهی خواهم شد.

 

 

از اینکه یک مشت خاطره ای

نه شاد باش، نه غمگین

شاد نباش چون

این خیالات کاهی

طعم گندیده ی یک نان می دهند

که زیر آفتاب و باران این سالها می پوسد

اما، یاد نان تازه ی زیر طاقی

که در سکوت مبهمی

میان دستهای یک زن

که با آوای مردش در صحرا

خمیر می گیرد و

تنوری از سنگهای داغ بیابانش

که بر پا می شود و شعله ای که سر می کشد و

گرمایی که می سوزد و نمی میرد

 

آوایی که هر صبح

هر غروب

 پیش از بالا رفتن این دیوارها تکرار می شد

وبی آوای او

نه نانی از خمیری زنده می شد

پس تا زنده ماندن این آواها

این زن و این طاقی

نان های گرد کوچکش در سبد

زنده می مانند

غمگین نباش!

   


دارم به این فکر می کنم:

  داش آکل، این روزا داره به عشق کی سر می کنه واقعاً ؟ 

  داریم این موفقیت رو به نام خودمون کم کم ثبت می کنیم، کشتن عشق بدون درد ،سرپایی ، بدون خونریزی.

همین جاها بهشت است

 

از در وارد می شوم با قدم هایم یه نیم دایره می کشم. رو پاشنه هام می چرخم و پله ها را دو تا یکی بالا می روم. همینطور که بالا میروم می خواهم دوباره آن مرد این روز ها سیاه پوش متصدی باشد، بعضی آدم ها آنقدر دلپذیرو با حوصله اند که انگار برای کاری در خورشان ساخته شده اند و این مرد هم برای کارش .. تحویل گرفتن کتاب ، وارد کردن به سیستم و راهنمایی البته و کمی لبخند در جواب آدم هایی که می پرسند، سوال هایی ساده که جواب هایی کوتاه و گاه بلند دارند. می بینم که پشت میز همان خانمی ست که زیاد حرف می زند و البته هم مهربان و هم کم حوصله و همیشه نمی دانم چرا ولی خسته است. اشکالی ندارد... خوب امروز می توانی اینجا لبخند بزنی و لبخندی تحویل نگیری . چه می شود؟ ساکت جلو می روم سلام می دهم و جواب می گیرم . زیپ کیفم را بی سرو صدا باز می کنم . کتاب قبلی را روی میزش می گذارم  نیم نگاه هوس آلودی به مخزن کتابها می کنم و می پرسم: می توانم کتاب بردارم و این بار با صدای بریده ای جواب می گیرم که ابتدا باید کیفم را در کمد بگذارم. این دیگر چیز جدیدی ست.دلیل این کمد ها را نمی فهمم، کتاب دزدی جایی که می شود امانت گرفت و خواند احمقانه است. ولی حالا دیگر...کیفم را در کمد می گذارم و از آخرین ردیف شروع می کنم بعضی کتاب ها را لمس می کنم بعضی را نگاه و بعضی دیگر را چند خطی می خوانم.بالاخره زنگ ها برای که به صدا در می آیند را برمی دارم و می دانم که انتخاب سختی بود میان آن همه . نمی دانم چه مدت اینجا بودم ولی از نگاه متعجب کتابداران که حضورم را فراموش کرده اند می دانم خیلی مدت بوده است. کتاب را روی میز می گذارم کارتم را رویش .. با همکارش صحبت می کند و من در این لحظه احساس می کنم درختم و تنها در این فضا استنشاق می کنم، تازه دی اکسید را هم اکسیژن تحویل نمی دهم. با خودم برنامه می چینم کتاب را چند روزه یا چند ساعته تمم می کنم و کتاب بعدی را نشن می کنم، هرچند باز هم ردیف های مخزن را یکی یکی از آخر پا طی طریق خواهم کرد. به سستی کارش را تمام می کند و من با سری کمی متمایل به راست روی یک پا کنار میزش می ایتم و به پیرمردی که درست به عدسی چشم هایم بین سالن مطالعه نگاه می کند سری تکان می دهم و لبخندی... شاید مرا شبیه دخترش یا دختر دخترش یا دختر پسرش یا روزگاری همسر و چه می دانم کسی می بیند، پیر است و مرد نباید به او اخم کرد. کتابم را از میز برمی دارم تشکر می کنم و خداحافظ.من که همین کتاب خانه و کتاب های کاغذی را با هیچ عوض نمی کنم. بسرعت دور می شوم تا به زیر باران برسم. 


به جز تو دلم از همه دل برید

                           خدایا....

صدای تو از جنس آرامشه

نذار حس آرامشم گم بشه 

- سرم را که به سجده ات می گذارم هزار و یک آرزوی کوچک و بزرگ دلم را پر می کند و دوباره تمامش را به زبان می آورم.

اما صدایی در ذهنم همهمه می کند که آیا پاسخ یکی از هزار دعا یت را گرفتی؟ همان یکی که زیاد تکرارش می کنی !؟

من اما باز هم تکرارش می کنم. تکرارشان ی کنم و می دانم او شنواست ، به مردم  محتاج نیستم و این کافیست .. کافیست برای 

تمام عمرم. 

بگذار تا آخر عمر تنها محتاج تو و دستانم  باشم .



لطفت همیشه شامل حالمه... اصلا تو خیلی فرق داری با همه

اجازه دادی به تو دل ببندم... تا فهمیدی به تو علاقه مندم

خودت دلیل این علاقه بودی... چه بد بودم روزایی که نبودی

نه آبرو داشتم نه عشق و میلی... تو خیلی با محبتی تو خیلی..

باز اومدم آبروداری کنی

                   برای دردم تو یه کاری کنی

          بهت بگم از همه دل بریدم و

                              تموم مردونگیاتو دیدم و ...

              باز اومدم تا که  بگم

                                   دار و ندارم ... صبر و قرارم...

                                           گره افتاده به کارم...

  سلام آقا... سلام خدای احساس!

        درمون درد من حضرت عباس

                   صد دفعه گفتم و دوباره می گم

                          آقای من آقای خوب دنیاست

اون هنوزم فکر یه قطره آبه

    به فکراون بچه ایِ که خوابه

        به فکر اونیِ که از تشنگی

              لباش ترک خورده، حالش خرابه

عموی بچه ها نجاتم بده

یه قدری مهربونی یادم بده

سایتو از روی سرم بر ندار

صدات که می زنم جوابم بده....

خدای احساس نجاتم بده


-  آب ... آب ... آب    به فکر منم هستی آقای مهربونی که دستات رفت ولی قولت نه؟

لینک دانلود آهنگ از محمد علیزاده