اینم از این

امروز سر کلاس زبان قرار شد یکی وسط بشینه، بقیه ازش در مورد سن و تحصیلات و اینجور چیزا سوال بپرسن 
و جواب بده.
فکر می کنین اولین سوال چی بود؟

                                    Have u got any single brother?:D                                             

وسوال ذوم:

                                Do u have boyfriend?                                
 
یعنی عاشق این ذهن فضول دخترام....


من عاشق شدم! 

عاشق همین لحظه های ساکت زندگی...

به همین سادگی

اینقدر دوست دارم آدمایی رو که هنوز پست می ذارن!

چندین و چند ساله که دارن عاشقونه می نویسن و هنوز رو دلشون تعصب دارن.

اینقدر خوشم میاد که هنوز جواب دل ساده شونو نگرفتن اما به هوای دوست داشتنا زندگی می کنن.

آدمایی که همه چیزو باهم قاطی نمی کنن، هنوز هم آدما رو از هم تشخیص می دن. 

هنوز هم یادشونه کدوم روز و کدوم دقیقه بهشون چه خوبی کردی که خودت یادت رفت ولی یادشونه.

از آدمایی که هر ازگاهی می بینی، یه کم  که بحث گرم شد می گن یادته...؟! 

یه کم فکر می کنی و میگی آره... چه روزای خوبی بود، چقدر خوب یادته.

آدمایی که یه دنیا خاطره دارن، هرشب می چینن و نگاه می کنن.اونایی که یادشونه.

همونایی که یه عالمه چیزای قشنگ و قدیمی د ارن... تو کشو هاشون... رو میز... لای کتابا...

آخ که چه آدمای نازی ان و چه کم هستند این آدما!

دوسشون دارم...


می خوام واسه چیزی بجنگم که ذره ای علاقه بهش ندارم.

می خوام با این جنگ احساس زندگی کردن کنم، که هستم.

می دونم... می دونم فقط یک بار حق زندگی کردن داریم، ولی اینجا راهی برای من که همیشه و همیشه با

اعتماد بنفس امیدوار به آینده بودم،نیست. 

می ترسم کار به جاهای باریک برسه... وای که دیگه طاقت ندارم خدای من!

این روزا بیشتر از هرروز دیگه ای تو عمرم احساس زنده بودن دارم. از خودم انتظار یه همچین کارایی نداشتم...

دوستت دارم هم تورو هم خودمو خدااااااااااااااااااا...

ظهر ساکت تابستون

وقتی خسته از راه می رسی... من درست همون وجود خنکی میشم که به خاطرش رسیدی

تو هم روزای گرم ، گرمات رو با من قسمت کن

تا اگه روزی من سردم شد بتونم به تو پناه بیارم

چه داد و ستد سخاوتمندانه ای بین ما جاری می شه. 

چه آرامش غریبی...

کاش هیچ زندگی ای از عشق خالی نباشه  !

آمین

  دیروز سر ظهر داشتم می رفتم کلاس  و همینطور به خودم  و دنیا بد و بیراه می گفتم

یه جنگ داخلی بی صدا داشتم

یه لحظه از ذهنم گذشت" زندگی ارزش جنگیدن رو داره "  ....

و جنگ تموم شد  :)


   مگه بت نگفته بودم  بی تو روزگار من تیره و تاره

حالا روزگار من بعد سفر کردن تو طناب داره

تیغو می کشم رو رگ هام 

می پاشه خونم رو برنامه هات  D    :D:

- همون 230 خط برنامه که خودت برام نوشتی 

حالا با خیال راحت می تونی بری Sandton Hotel Eindhoven City Centre

حتی اگه هر ثانیه هم یه عکس بذاری من که دلم تنگت میشه D: 

پس خودتو خسته نکن o-: