می خوام واسه چیزی بجنگم که ذره ای علاقه بهش ندارم.
می خوام با این جنگ احساس زندگی کردن کنم، که هستم.
می دونم... می دونم فقط یک بار حق زندگی کردن داریم، ولی اینجا راهی برای من که همیشه و همیشه با
اعتماد بنفس امیدوار به آینده بودم،نیست.
می ترسم کار به جاهای باریک برسه... وای که دیگه طاقت ندارم خدای من!
این روزا بیشتر از هرروز دیگه ای تو عمرم احساس زنده بودن دارم. از خودم انتظار یه همچین کارایی نداشتم...
دوستت دارم هم تورو هم خودمو خدااااااااااااااااااا...
       + نوشته شده در دوشنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۲ ساعت 3:7 توسط yasaman
        | 
       
   
 فضایی است که مرا به حرف وامی دارد
	  فضایی است که مرا به حرف وامی دارد