از اینکه یک مشت خاطره ای

نه شاد باش، نه غمگین

شاد نباش چون

این خیالات کاهی

طعم گندیده ی یک نان می دهند

که زیر آفتاب و باران این سالها می پوسد

اما، یاد نان تازه ی زیر طاقی

که در سکوت مبهمی

میان دستهای یک زن

که با آوای مردش در صحرا

خمیر می گیرد و

تنوری از سنگهای داغ بیابانش

که بر پا می شود و شعله ای که سر می کشد و

گرمایی که می سوزد و نمی میرد

 

آوایی که هر صبح

هر غروب

 پیش از بالا رفتن این دیوارها تکرار می شد

وبی آوای او

نه نانی از خمیری زنده می شد

پس تا زنده ماندن این آواها

این زن و این طاقی

نان های گرد کوچکش در سبد

زنده می مانند

غمگین نباش!