امروز درست رو به روی کسی نشسته بودم . کسی که با حرف هایش خواسته و نا خواسته آزارم می داد و من باز به عادتم وفادار
ماندم و گَه اش کردم.
درست انگار درون مبل بزرگی فرو رفته بودم و از
محیط خارج تنها ادرک گنگی از تصاویر پیچ در پیچ و پارازیت های
خیلی معمولیداشتم، انگار لذت دیدن برفک های تلویزیون به جانم افتاده بودمن تنها جزئی بودم از طبیعت مثل گیاهان
بامبو
خانه مان که از ریشه زرد می شوند ، من نمی دانم چه بهشان شده و آنها هم هیچ نمی
گویند. انگار استوارنامه ی
زندگیِ اینجا راامضا کرده اند.من انگار رخوت و کرختی بدنم را مور مور می کند.
سرم را به تگیه گاه مبلم می برم
و به "هیچ" فکر می کنم. هیچ هایی که
اطرافمرا پر کرده اند.صدای خوابم که بلند شد این بار می دانم که هیچ
اتفاق
خاصی در اطرافم رخ نداده ست
- هنوز زنده ام و زنده بودنم خالیست ز تنگ چشمی نامردم زوال
پرست...
- این شیوه ی رو یا رو شدن با افرادی که فکر می کنند با هر
گُه ی می تونند حس و حالت رو خراب کنند خیلی دوست دارم.
+ نوشته شده در یکشنبه یکم دی ۱۳۹۲ ساعت 4:16 توسط yasaman