امروز درست رو به روی کسی نشسته بودم . کسی که با حرف هایش خواسته و نا خواسته آزارم می داد و من باز به عادتم وفادار 

ماندم و گَه اش کردم.


درست انگار درون مبل بزرگی فرو رفته بودم و از محیط خارج تنها ادرک گنگی از تصاویر پیچ در پیچ و پارازیت های 

خیلی معمولیداشتم، انگار لذت دیدن برفک های تلویزیون به جانم افتاده بودمن تنها جزئی بودم از طبیعت مثل گیاهان

 بامبو خانه مان که از ریشه زرد می شوند ، من نمی دانم چه بهشان شده و آنها هم هیچ نمی گویند. انگار استوارنامه ی

 زندگیِ اینجا راامضا کرده اند.من انگار رخوت و کرختی بدنم را مور مور می کند. سرم را به تگیه گاه مبلم می برم

 و به "هیچ" فکر می کنم. هیچ هایی که اطرافمرا پر کرده اند.صدای خوابم که بلند شد این بار می دانم که هیچ اتفاق 

خاصی در اطرافم رخ نداده ست

هنوز زنده ام و زنده بودنم خالیست ز تنگ چشمی نامردم زوال پرست...

 - این شیوه ی رو یا رو شدن با افرادی که فکر می کنند با هر گُه ی می تونند حس و حالت رو خراب کنند خیلی دوست دارم.